هم خانه
2016/12/21 § بیان دیدگاه
کنارش خوابیده بودم و از خاطرات کودکی ام میگفتم. از بوها، طعم هایی که از آن دوران در ذهنم پررنگ است. از مادرم میگفتم و اینکه خیلی تلاش کرد مرا به دنیا نیاورد… گفتم کاش همان موقع میمردم. ندانسته چه تلاش مزخرفی برای این بودن پوچ و بی مفهوم کردم. گفت خیلی ناراحت نباش، چیزی نمانده همه مان با هم بمیریم.
تو که آن بالا نشسته، شاد و خندانی..
2012/05/11 § ۱ دیدگاه
بنشین حساب و کتاب کن، ببین از ازل چند تا آدم عاشق را چزاندهای! چند بار از زبانشان با سوز دل شنیدهای، تا ابد در حسرتت میسوزم ها را… چند بار دیگر بشنوی راضی میشوی! بگو تا ابد بـتنهایی بنویسم جریمهاش را… که تو دست از سر این آدمها برداری! که راحتشان بگذاری!
The Immaculate Misconception
2012/04/01 § 6 دیدگاه
عقل میگوید تیرهای امیدت را ناگزیر و ملتمسانه به سویش پرتاب نکن…آخرین پناهت نباشد، اولینش هم. صدایت را نمیشنود، امیدت را ناامید میکند، خرابتر میشوی، آزرده خاطرتر… سنگدلتر از این حرفهاست. این همه نامهربان، این همه بیتوجه و یک سو…این همه ضد و نقیض! نه! نمیتواند وجود داشته باشد. باورش سخت است! اگر خدایی وجود میداشت، اگر عاشقی میدانست، اگر با فشرده شدن قلب و غلطیدن بیوقفهی اشکها آشنا بود، اوضاع طور دیگری میشد…
دل اما نمیفهمد! ساز مخالف میزند! با کوچههای علیچپ آشناست! استاد است در بیمنطق شدن! یکنفس میگوید تنهایی روحفرساست. از درد به خود پیچیدن است. زمین و زمان را زیر دندان فشردن است… دل است دیگر… کاش نبود!
شوخی دستی
2012/01/25 § بیان دیدگاه
فکر میکنم خداوند در خلقت من یک شیرین کاری هم انجام داده که بنشینند با آن بالاییها دور همی بخندند لابد! انگار دلم را با یک نخ به چشم راستم وصل کرده باشد و چند تا کپسولی هم گوشههایش جاسازی کرده باشد! هرچقدر دلم از غصه سنگین تر بشود، نخ هم کش میاید، پلک راستم را میکشد پائین، کپسولیها میترکند فلفل پاشیده میشود در چشمم… میسوزد! آی میسوزد لعنتی! تمرکز میکنم روی آنیکی تا اینیکی را بکشم بالا! خسته میشوم، چشمانم را میبندم و حواسم را میگذارم روی آن نخ لعنتی و کفری میشوم از صدای خندهی آنها! خوش خندهها!
بــــبُر خلاصمان کن
2011/08/25 § بیان دیدگاه
بارالها این نیمچه نفسی که سرش را انداخته پائین مثه گاو،همینطور خشک خشک میرود و میآید در ما…
توانایی خرکش کردن این همه زشتیهای ریز و درشت دنیایت را ندارد…
خدایا بیا یه ماچت کنم
2011/04/19 § بیان دیدگاه
این نه شوخی دستی ِ و نه به مثابهی فحش خواهر و مادر یا عمه یا هر چی…
فقط گاهی هوس میکنم ! همین.
بیا حالا تا داغ ِ بچسبونم !
تویی که نمیشناسمت
2011/01/17 § بیان دیدگاه
چجوری تحمل کنم…؟
تو که درد میدی تحملشم بده خدایا…!
چجوری تحمل کنم خدایا…؟
Rain down,Come on rain down on me
2011/01/17 § بیان دیدگاه
میگن وقت باریدن بارون ، دعاها مستجاب میشه…
پس چرا بارون نمیباره خدایا ، یا بین آسون و زمین گمش میکنی! یا من نمیبینم!
من حرف دارم ، دعا دارم خدایا…
_
2010/12/06 § بیان دیدگاه
میزان و معیار عدالتت در مقولهی تقسیم حق ، چیزی در مایهها ی ریدهمان است ! یک جا بیشتر ، یک جا کمتر گذاشتهای در کاسهی ما… ریدهای کلن… خوش باش با خودت از یوژال… این پائین ملالی در بین نیست… هیچ.
YourProvidenceDrivesMeMad
2010/11/24 § بیان دیدگاه
خدایا این شوخیهای تلخت داره کمکم به دلم میشینهها ، میدونستی؟ میرینی به من ، درست ، دمت گرم ، ولی من به دورتر نگاه میکنم ، اونوقت که با دوستای بیدردم تو تیمارستان گل میگم و گل میشنُفم و عشق و حال میکنم و این بیرون آدمای افسرده و سیاه دارن راجع به ما جک میسازن …