خودم را آرزوست
2017/05/23 § بیان دیدگاه
اینروزها موسیقی درست درمان گوش نمیکنم. سلیقهی موسیقایی ام برای لایف استایل امروزیام کمی شلوغ و سنگین است. همه چیز عوض شده!
یاد وبلاگ سینگل تراپی بخیر…
اینتر نزن
2017/05/23 § بیان دیدگاه
یک سری از آدمها هستند که مینشینند کنارتان و یک راز از خودشان برایتان میگویند و تاکید میکنند که آن را به کسی نگفته اند و فقط شما هستید که حالا میدانید.. بعد از چند دقیقه سوالی از زندگیتان میپرسند که دهن باز میمانید. دقیقا همان چیزی که همیشه سعی بر پنهان کردنش داشته اید یا دست کم به وضوح و مصرانه نخواسته اید در موردش حرفی بزنید…
خواستم بگویم که احساساتی نشوید. خام صمیمیت اینجور افراد نشوید. راز و مسایل خصوصیتان را برای خودتان حفظ کنید.
یک دوستی داشتم و البته کم و بیش هنوز هم دارم، که سالها پیش به من گفت: اگر من دوست صمیمی تو هستم، دلیل نمیشود که تو دوست صمیمی من باشی… قلبم شکست ولی درس خوبی گرفتم.
نورسته
2017/05/23 § بیان دیدگاه
آسمان مهتابی بود. وقتی رسیدم دیگر عصبانی نبودم. خانه تقریبا تاریک بود. آرام صدایش زدم. سکوت بود. از صدای بالا کشیدن دماغش برگشتم به طرف اتاق خوابمان. خزیده بود درون کاناپهی کنار پنجره. خیره شده بود به نوری که از لابلای پردهی اتاق ریخته بود روی صورت رنگ پریده و خیسش. دستش روی شکمش بود. گفتم: «من…» حرفم را برید. با بغض و غصه آرام گفت: «مادرم همیشه غمگین بود. حتی وقتی میخندید. از آن نوع غم هایی در چشمانش حس میکردم که انگار در گورستان درون، بر گور آرزوهایش، برای شادی های ناتمام، فرصت های پیش نیامده، و حسرت های زندگیاش اشک میریخت. اشکهایی که هیچوقت کسی ندید. مادرم خودش را با هر نخ سیگاری که میکشید ذره ذره دود میکرد و از بین میبرد. شوهر و فرزندانش را دوست نداشت. عشق پدر را نادیده میگرفت. نیاز فرزندانش را به مهر مادری مسخره و خندهدار میدانست. مادر، هیچ وقت ما را نمیبوسید. با عشق آشپزی نمیکرد. خانواده را زیر بال و پر خود به آرامش نمیرساند. بهترین اوقات زندگی برای ما وقتی بود که او به مسافرت میرفت. و وقتی برمیگشت، بازی تمام بود. هیچ کس نمیخندید.» چنگ زد به پیراهنش و ادامه داد: «اما من میخواستم مادر مهربانی باشم…» اشک هایمان سرازیر شد. خواستم بروم جلو و بغلش کنم، تازه رد خون را روی زمین دیدم. یادم آمد قبل از رفتن هلش داده بودم. محکم خورده بود به جایی و افتاده بود روی زمین و من حتی نگاهش نکرده بودم… تازه فهمیدم چه کردهام.
هم خانه
2016/12/21 § بیان دیدگاه
کنارش خوابیده بودم و از خاطرات کودکی ام میگفتم. از بوها، طعم هایی که از آن دوران در ذهنم پررنگ است. از مادرم میگفتم و اینکه خیلی تلاش کرد مرا به دنیا نیاورد… گفتم کاش همان موقع میمردم. ندانسته چه تلاش مزخرفی برای این بودن پوچ و بی مفهوم کردم. گفت خیلی ناراحت نباش، چیزی نمانده همه مان با هم بمیریم.
من اینجا چه میکنم
2016/12/21 § بیان دیدگاه
هیچ وقت شانههایش را برای گریه کردن نداشتهام، چون هیچ وقت برایش مهم نبوده که گریه میکنم. تصور من و البته بنا بر تجربه هایی که داشته ام اینست که مرد باید با اشکهای کسی که دوستش دارد فرو بریزد، بشکند، مهربان شود، غمگین شود، کوتاه بیاید. ولی همآشیانهی من آدم متفاوتی است! وقتی در اتاق را به روی خودم میبندم و مینشینم گریه زاری راه میاندازم، کمترین توجهای نمیکند. یک بار میشنیدم که برای خودش غذا گرم میکند و با اشتها میخورد. یک بار دیدم کتاب میخواند. یک بار با دقت تلویزیون میدید. این آخرین بار هم رفته بود سینما!!! خیلی هم خوشحال و خندان برگشت خانه گفت فلان فیلم را رفته ام! از درک من خارج است! نمیفهمم که چطور آدم میتواند کسی را که دوست دارد به حال خودش رها کند. خصوصا وقتی که به هر دلیلی ناراحت و پریشان است. نمیفهمم چطور آدم میتواند مرهم نباشد به روی زخمهای کسی که دوست دارد. چطور هم زبانی بلد نیست. مرد من به شیوه ی خودش مرا دوست دارد. بیشتر دوست دارد تنها باشد و یا تنهایم بگذارد. کمتر وارد ریز جزییات مسایل مربوط به من میشود. کمتر پای درددلم مینشیند. بیشتر خودش حرف میزند. حرف های من هم یادش میرود. مناسبات برایش به فضولات انسانی و حیوانی هم نمی ارزند. سورپرایز کردن، هدیه خریدن بلد نیست.
مرد باید بداند که چطور حال همسرش را خوش کند…
صد دانه یاقوت جدا جدا نشسته
2016/12/20 § بیان دیدگاه
شیرینی و کیک و شام خوشمزه پختم. میز را با عشق چیدم. حافظی که یکی از دوستانش روز عروسی به ما هدیه داده بود آوردم. شعری که نوشته بود و زیرش امضا کرده بود خواندم. یک چیزی به این مضمون: این زن است که هم میتواند مرد را خوشبخت کند هم بدبخت… همانطور که نوازشش میکردم، پرسیدم با من خوشبختی؟ گفت با تو به من خوش میگذرد. سکوت کردم… گفتم چه خوب که خوش میگذرد!
تاهلی که شب یلدایش او خسته باشد و بدون ملاحضه برود بخوابد و من دلسرد، بغضم را بخورم و از پنجره به چراغ های روشن ساختمانها نگاه کنم و فکر کنم که امشب چند نفر مثل من در این شهر لعنتی احساس تنهایی میکنند… را کجای دلم بگذارم!
Beloved Wife
2016/09/01 § بیان دیدگاه
صبح پیام دادم: مردی که شبها قبل از خواب، حین خواب، صبحها قبل از بیدار شدن همسرش را بغل نکند و به اوتوجه نکند، همسرش هم از خواب دیدن اینکه تنها به امریکا مهاجرت کرده، عذاب وجدان نمیگیرد!
شب برگشت به خانهیمان، خوشرو و مهربان. در عالم مستی دونفره، همراه با طنین دلنواز صدای ناتالی مرچنت پیچیده در خانه، اشک ریخت برای موهای سفید برادرش، برای سرطان همسر برادرش… اشک ریختم برای غصه و نگرانی و احساسی که مدام میخواهد پنهانش کند… او خوابید و من ماندم و قضاوت های احمقانهی زنانهام و سیگار روی تراس و ترس افتادن از طبقهی سوم بعد از هر بار مستی، و جمله ای که زیر لیست خرید خانه برایش نوشتم: تو نباشی،همه چیز هیچ.
پن: این نوشته یک ساله است.
1392
2013/03/24 § بیان دیدگاه
بچگیهایم سال نو را برای خاطر شکوفهها دوست داشتم، برای سبز شدن و زیبایی طبیعت.. اما از باران گاه و بیگاه متنفر بودم. خصوصن وقتی که آماده قدم زدن میشدم و رگبار ابرهای بهاری کفریام میکرد… آمدن بهار برای من نوید فرارسیدن فصل محبوبم تابستان بود. شادی ِ بیرون آوردن لباسهای تابستانی، لخت و پتی زندگی کردن در خانه. پیچیدن عطر شویندههای مختلف مادر، خانه تکانی که نه، خانه از نو ساختنش را دوست داشتم. تمیز کردن شیشههای پنجرهها وظیفهی من بود. از همان بچگی آویزان شدن از در و دیوار و ژانگولر بازی را دوست داشتم. فرارسیدن عید برایم دغدغهی شیرین ِ سفره هفت سین پهن کردن بود.. تلاش برای توضیح دادن به پدر، که سیب سفرهی هفت سینم باید قرمز ِ قرمز باشد… پدر هم تلاشم را بیثمر نمیگذاشت، شور و شعف دختر نازدُردانهی خانه برایش مهم و دلنشین بود… قبل از تحویل سال دوربین آنالوگ قدیمی را آماده میکردم تا همه را به اصرار در یک عکس دستهجمعی ِ خاطره انگیز جا بدهم. عید برایم یادآور ضد حال ِ هر عصر پذیرای مهمان ناخوانده شدن است، درست وقتی که خانوادگی پای تلویزیون نشسته بودیم و به جای حساس و سرنوشت ساز فیلم سینمایی میرسیدیم. لباس نو. عیدی. مهمانی. سیزدهبدر. بچگیهایم زندگی رنگی بود.
هنوز هم اما زیبایی طبیعت را دوست دارم. کوهنوردی و ستایش طبیعت هنگام بهار مرا به وجد میآورد، دیگر باران بهاری عصبانیام نمیکند. خاکیتر از آن حرفها شدهام. حرفم اینست: زیر باران باید رفت… هنوز هم اما چیدن سینها کنار هم برایم شادیبخش است، ولی روی قرمزی سیبها پافشاری نمیکنم! دیدن مردم در لباس و کفشهای نو و رنگارنگ را هم دوست دارم، اما نمیتوانم فکر نکنم که برای هر جفت کفش چقدر پرداخته اند، برای آن مقدار پول چند ساعت کار طاقت فرسا انجام داده اند، نمیشود که نتیجهگیری نکنم که چقدر برای این مردم مهم است که صورتشان را با سیلی سرخ نگه دارند… هنوز هم عکاسی را دوست دارم، اما اینروزها اوضاع عوض شده، دوربینهای آنالوگ، ظهور، چاپ و لذت غافلگیر شدن با دیدن عکسها از مُد افتاده. اینسالها دغدغههایم هم عوض شده، دنیایم هم. دیگر مرا با مهمانان ناخوانده، با آدمها کاری نیست، با یاد و خاطرات هم. به دنبال آرامشم. لحظه را به بهترین نحو ممکن گذراندن، برنامه ریزی برای فردای بهتر همهی ذهنم را مشغول کرده. از آدمهای انگشت شمار زندگیام لذت میبرم. کمتر احساساتی و دلتنگ میشوم، بیشتر عاقلانه دو دو تا چهار تا میکنم… زندگی به چشمانم سیاه و سفید شده… افکارم هم بسان یک اسب وحشی از چهار چوب و حصار گریزان است. خراشهای روحم، دیدم را نسبت به آدمها و زندگی بازتر کرده… بزرگ شدهام به گمانم.
تنهاییـــ…
2013/03/06 § بیان دیدگاه
زن که باشی، مهربانی بیدریغِ دستهای کسی که میخواهی هم، نباشد،
این خیسی موها بعد از حمام، غمانگیز ترین داستان تکراری دنیاست…
تمامِ ناتمامِ من
2013/03/02 § بیان دیدگاه
بخزم درون آغوشت، سرم را بگذارم روی سینهات، نفس عمیق بکشم از عطر تنت، چشمانم را ببندم، همانجا محو بشوم برای همیشه.
تیتراژ پایانی با غمانگیزترین موسیقی دنیا برود بالا، پرده ها را بکشند، چراغها را روشن کند، دل آدم بگیرد…